به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ) اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره حجت الاسلام محمد تقی استیری را تقدیم حضور علاقمندان می کنیم.
* بیوگرافی
آقای محمدتقی استیری در سال 1359 در شهر سبزوار به دنیا آمد و هماکنون ساکن شهر مقدس قم میباشد. وی طلبهی سطح دو حوزهی علمیه میباشد و دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی صدا و سیماست. سفرهای تبلیغی ایشان به شهرهای مختلف ایران بوده است که از جملهی آنها میتوان به خوزستان، خراسان و مناطق جنگی جنوب در قالب راهیان نور اشاره کرد. گفتنی است وی در کشورهای عراق و گرجستان به مستندسازی پرداخته است و تهیهکنندهی شبکهی ولایت و مدیر کمیتهی رسانهی کنگرهی جهانی بینالمللی مبارزه با جریانهای افراطی و تکفیری از دیدگاه علمای جهان اسلام است. گذراندن دورهی داستاننویسی حرفهای، ویراستاری، عکاسی، فیلمسازی در کارنامهی علمی، فرهنگی و هنری وی دیده میشود.
* شبی در بوران
روز آخر ذیالحجه، نماز صبح را در حرم امام رئوف خواندم و برای حرکت به سمت سبزوار آماده شدم. هنگام خروج از باب الجواد، چند لحظه رو به گنبد طلا با حضرت صحبت کردم و از ناتوانیام در انجام وظیفه طلبگی گفتم. از امام مدد خواستم و به رسم هر سفر تبلیغی که می رفتم، خودم را نماینده مردمی فرض می کردم که برای تبلیغ نزدشان می روم و به نیابت از آنها به امام رضا (ع) سلام دادم و برای موفقیتم در انتقال معارف اهل بیت(ع) از ایشان مدد جستم.
آن روز با بغضی در گلو از بارگاه ملائک و حریم قدس رضوی، خداحافظی کردم. از محل تبلیغی که قرار بود روزیم شود آگاهی نداشتم. از جمعیت، زبان، آداب و رسومشان هیچ اطلاعی نداشتم. ته دلم دوست داشتم به روستایی بروم با جمعیت زیاد که کار فرهنگی مؤثری انجام بدهم.
فاصله مشهد تا سبزوار 240 کیلومتر است. این اولین سفری بود که با خودرو شخصی میرفتم. به رانندگی با P.k مسلط نبودم و دو دستی به فرمان چسبیده بودم؛ ولی حسابی ذوق زده بودم و از اینکه برای رفتن منتظر اتوبوس نمیشدم، خدا رو شکر می کردم.
اولین توقفم در سه راه باغچه یا سه راه شاه تقی بود. این سه راه 40 کلیومتر بعد از مشهد، درست نقطهی اتصال مسیر تربیت حیدریه، نیشابور و فریمان است. در استراحتگاه زائر ایستادم. باران خیلی نرم می بارید و هوا نسبتا سرد بود. فلاکس چای را از سبد بیرون آوردم و یک لیوان چای ریختم. لیوان را روی کاپوت گذاشتم و در حالی که بخار می کرد با دستمالی شیشه جلو ماشین رو تمیز کردم.
گوینده برنامه رادیویی ساعت 5:45 دقیقه را اعلام می کرد. سمت راست جاده، رشته کوه بینالود، کفن پوش شده بود و سفیدی برف زیبائی خاصی به آن بخشیده بود. چای و صبحانهام را خوردم و راهی مسیر شدم.
بهمن ماه جاده مشهد خلوتتر است. در این فصل زائر کمتری به مشهد سفر می کند. به دیزباد که رسیدم، باران شدت بیشتری گرفت و سمت چپ جاده توربینهای بادی با آرامش خاصی بی صدا در باران چرخ می زدند. افکار من هم مثل پره های توربین در سرم چرخ می زد و منبر شب را در ذهنم مرور می کردم. یاد سخن استاد در کلاسهای خطابه دفتر تبلیغات افتادم که می گفت: هر کجا رفتید تبلیغ، در همان منبر اول توانمندی خودتان را ثابت کنید؛ طوری که مردم کُلِ دَهه را پای منبرتان بنشینند.
* زنجیر هیأت و جریمه 40 هزار تومانی
ساعت 6:40 دقیقه رسیدم پلیس راه نیشابور. افسر جوانی که از قیافهاش پیدا بود تازه وارد نظام شده است، جلوی ماشینم را گرفت و مدارک خواست. مدراک را بررسی کرد و گفت: حاج آقا زنجیر داری؟ در جوابش گفتم، زنجیرِ چی؟ خندهاش گرفت و گفت: زنجیر هیئت، حاج آقا!.
گفتم: برای چی میخوای؟ گفت: حاج آقا ما رو گرفتی ! منظورم زنجیر چرخه!. اگه زنجیر چرخ نداشته باشی 40 تومن جریمشه!
گفتم: ندارم؛ اصلا حواسم بهش نبوده. گفت: از شما بعیده حاج آقا، جریمه مینویسم تا یادتون بمونه.
برگه جریمه را داد و من با خودم کلنجار میرفتم. چرا باید برای نداشتن زنجیر چرخ جریمه بشم؟! هوا که برفی نیست؟! چون دید طلبهام منو جریمه کرد؟ مدام توی ذهنم قضیه را مرور می کردم، این موضوع باعث شد مسیر 105 کیلومتری نیشابور به سبزوار را با دلخوری از خودم و آن افسر جوان طی کنم.
ساعت 7:10 دقیقه، رسیدم میدان شهید بهشتی سبزوار، میدان را دور زدم و به سمت خیابان پیروزی رفتم. سازمان تبلیغات اسلامی در انتهای خیابان پیروزی قرار داشت. ساختمان در چهار طبقه و با نمای آجر سفال، بزرگترین ساختمان آنجا بود. ماشین را پارک کردم و عمامهام را از روی صندلی جلو برداشتم روی سرم گذاشتم و خودم را مرتب کردم و وارد سازمان شدم.
نگهبان، محل استراحت طلبهها را نشانم داد. وارد سوئیت شدم، تقریبا جای خالی برای نشستن نبود. طلبه جوانی جا باز کرد، نشستم. عدهای هنوز خواب بودند و بعضیها مطالعه می کردند. طلبهی افغانی در کُنج اتاق عمامهاش را میپیچید. دو نفر از طلبهها به کمک کارمند سازمان مشغول تدارک چای و صبحانه بودند.
ساعت 7:50 دقیقه مرد جوانی وارد اتاق شد و به حاضرین گفت: دوستانی که حُکم گرفتهاند، آماده باشند، مینیبوس تا ده دقیقهی دیگه میرسه. جز من و طلبه افغانی همه آماده رفتن شدند.
طلبه افغانی، با حسرت از کنار پنجره، رفتن طلبهها را تماشا میکرد. آن روز تا ظهر خبری از رئیس سازمان نشد. مسئول دبیرخانه میگفت: چند درخواست جدید آمده؛ ولی باید منتظر حاج آقا بود.
ساعت 12:35 دقیقه مسئول سازمان تبلیغات اومد. او برای استقرار طلبهها در روستاها، آنها را مشایعت کرده بود.
با طلبه افغانی و چند طلبه بومی وارد اتاق مدیر شدیم، او کارهایش را با دست چپاش انجام میداد. خیلی با حوصله کار میکرد اما در دل من هیجان خاصی حاکم بود، از رفتارش حسابی کلافه شده بودم. چند بار خواستم به او اعتراض کنم ولی ترسیدم سر لج بیافتد و حکمم را امضا نکند. تا غروب چند ساعت بیشتر نمانده بود، باید زودتر برای خودم جایی دست و پا میکردم.
دست راست مدیر قطع بود ولی به خوبی برگهها را ورق میزد و پای آنها امضا میانداخت. نگاه نافذی داشت و مدام با ریش سفیدش بازی میکرد و گاهی لبانش را کج و معوج میکرد. درخواستها را که بررسی می کرد سرش را کمی بالا آورد و با دست چَپش به من اشاره کرد و از من خواست به روستای دامرود بروم. او به مسئول دبیرخانه گفت: به میزبان زنگ بزند و خبر رفتم را به او بدهد.
* زِیدتَر بِیای ها، هَوا دِیِنجِه خُرابِه، ایمشَو روضَ بِرقُراره
به اتاق دبیرخانه رفتم. مسئول دبیرخانه گوشی تلفن را به من داد تا با میزبان آشنا شوم. از پشت گوشی صدای مرد میانسالی را میشنیدم که با لهجهی غلیظ سبزواری میگفت: زِیدتَر بِیای ها، هَوا دِیِنجِه خُرابِه، ایمشَو روضَ بِرقُراره. از صحبتهای میزبان چیز دندانگیری حاصلم نشد و مجبور شدم حس کنجکاویم را با سؤالهای از مسئول دبیرخانه اقناع کنم. او کروکی روستا، شماره تلفن میزبان و توصیههای لازم را گفت و از من خواست به موقع خودم را به روستای دامرود برسانم.
ساعت 1:20 دقیقه از سازمان تبلیغات خارج شدم، باید ابتدا فاصله 90 کیلومتری سبزوار به داورزن را طی میکردم و بعد 30 کیلومتر جاده خاکی در دشت و کوهستان را میرفتم تا به دامرود برسم.
داورزن در مسیر جاده سبزوار به تهران قرار دارد. روستاهای استیر، ریوند، مهر و صَدخَرو، تقریبا با فاصلههای ده کیلومتری از هم، چهار روستایی است که در مسیر قرار دارد. در ورودی روستای ریوند تابلویی را مشاهده کردم که در آن آدرس آتشکده آذر برزین مهر را نوشته بودند که با فاصلهی سیزده کیلومتری در شمال ریوند در دل رشته کوه شَمَلق واقع شده بود.
ساعت 2:15 دقیقه، قبل از داورزن نرسیده به مسجد بین راهی زائر، چرخ عقب ماشینم به صدا درآمد. با اینکه تجربه زیادی از ماشین نداشتم، فهمیدم اشکال مربوط به بُربرینگ چرخ میباشد. با یکی دو نفر از رانندههای جاده مشورت کردم، گفتند باید تعمیرکار ببیند.
سراغ مغازدار کنار مسجد رفتم و شمارهی امداد خودرو محل را گرفتم. امداد خودرو بیست دقیقه بعد رسید. ده دقیقه به 4 ماشین آماده شد. مرد تعمیرکار پرسید: اهل کجایی، حاج آقا؟. گفتم بچهی مشهدم.
گفت: حتما برای محرم اومدی؟. گفتم: بله، میرم دامرود. گفت: عجله کن، وقتی جُلگه بارونیه، کوهپایه برفی میشه. با اینکه مرد تعمیرکار خیلی خوش اخلاق و فِرز بود؛ ولی ناقلا حسابی نقره داغم کرد و مزد دو روزش را ازم گرفت.
ساعت 4:05 دقیقه رسیدم داورزن. بعد از آخرین مغازهی کنار خیابون، تابلو روستای دامرود را دیدم. سر جاده مرد میانسالی به همراه پسری حدودا 15 ساله ایستاده بودند. مرد دست بلند کرد و جلو آمد و با لهجه روستائیش پرسید: مِری ب کُجِه. گفتم: دامرود.
آنها اهل دامرود بودند و با من راهی روستایشان شدند. هر چه از جلگه فاصله میگرفتیم، قطرات باران جای خود را به دانههای درشت برف میدادند و رقصکنان به تیغهی برفپاکن میرسیدند. برف پاکن با بیرحمی هر چه تمامتر آنها را به چپ و راست پرت می کرد.
با وجود حاج اکبر و پسرش نمی توانستم نگرانیم را از ادامه سفر پنهان کنم. دلم برای ماشینم میسوخت، هنوز قسط آخرش را نداده بودم و باید بیشتر مراقبت می کردم. گاهی افکار خطرناکی از ذهنم میگذشت. از اینکه قبول کرده بودم به چنین منطقهای برای تبلیغ بیایم، پشیمان شده بودم. با خودم می گفتم، هر چه از این سفر به دست بیاری، باید خرج ماشینت بکنی و از این دست خیالات که با شدیدتر شدن برف و باد، وجودم را سردتر می کرد.
حاج اکبر برای درمان بیماری پسرش به سبزوار رفته بود و در برگشت از مینیبوس روستا جا مانده بود. او با ماشینهای عبوری تا داورزن آمده بود. میگفت: حَج اقا اگِه شُما نَبِیی، اِیمشَو مِجبور مِرفتُم دِ داورزن بِمِنوم. او از من خواست زودتر حرکت کنم تا از گردنه به سلامت عبور کنیم.
* پیچ کوهستان و ملامت از نداشتن زنجیر چرخ
به پیچ اول کوهستان رسیدیم، زمین چون نوعروسان لباس سفید به تن کرده بود. چند کلاغ مشغول بازی و سر مستی بودند. ماشین به سختی حرکت میکرد، یاد حرف افسر راهنمایی افتادم و از اینکه زنجیر چرخ نداشتم خودم را ملامت میکردم.
حاج اکبر گفت: جَج اقا گُمون نَگنُم ماشینت اِزی کُوِ بِرِ وِبالا. با شنیدن جمله حاج اکبر، هُری دلم ریخت، باید هرطوری شده بود به دامرود میرفتم. مردم منتظرم بودند. اگر شب اول محرم منبر دائر نمیشد، تا آخر دهه کار از دستم خارج میشد. به حاجی پیشنهاد کردم باقی مانده مسیر را پیاده بریم.
حاج اکبر گفت: بارها این مسیر را پیاده رفته ولی به خاطر بیماری پسرش امکان پیاده روی نیست. چند دقیقه مکث کردم، باورش برام سخت بود. برای روحیه دادن به خودم، مدام میگفتم؛ بی حکمت نیست.
هوا گرگ و میش شده بود و باد زوزه کشان برف را به دامن زمین میچسباند. وقتی از رفتن مأیوس شدم به سمت داورزن دور زدم. ماشین در شیب جاده تعادلش را از دست داد و با اولین ترمز سُر خورد و به سمت چپ جاده کشیده شد و بعد از برخورد با تخته سنگی، ایستاد.
لاستیک جلو ماشین در گِل فرو رفته بود و تلاشمان برای بیرون کشیدنش به جایی نرسید. پسر حاج اکبر از من میخواست با دعا مشکل را حل کنم. کم کم داشتم به اشکال کار پی میبردم، شاید خیلی به خودم و ماشینم مغرور شده بودم یا فکر می کردم فقط منم که برای هدایت خلق الله باید برم و از این جور چیزا.
از شدت ناراحتی سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اگه شرم از همراهانم نبود، زار زار گریه می کردم. تو دلم می گفتم: تو رو چه به این غلطها، خوب می رفتی اطراف مشهد، شبم برمی گشتی خونه!. چرا خودتو به دردسر انداختی؟ اصلا چرا اینجا؟ الانم دیر نشده هر جوری شده برگرد به شهر! تو که نمیخوای تو این سرما و بوران سَقَط بشی.
توی همین حال و هوا بودم که حاج اکبر رفت سمت راست جاده و دو دستی آویزان شد به درختی که شاخه هاش پر برف بود و یکی یکی شاخهها رو شکست و در حالی که دستهاش کرخ شده بود شاخهها را آورد نزدیک ماشین. دوبار رفت طرف درخت و از من خواست کمکش کنم. من و حاجی تمام شاخههای درخت را خُرد کردیم و اونا را آوردیم کنار ماشین. عبدالله پسر حاج اکبر روی صندلی عقب ماشین از سرما پاهاشو به کف ماشین میکشید. من از صندوق عقب ماشین چمدانم را آوردم و لبادهای که برای محرم خریده بودم را به عبدالله دادم. بدن نحیف عبدالله در لباده گُم بود. پیراهن مشکیام را دور کمر عبدالله بستم و جوراب هایم را به او دادم تا بپوشد، با این وجود باز هم میلرزید. هر تکه از لباسهایم سهم یک نفر شد. تنها چیزی که جرأت دست زدن بهش را نداشتم، عمامهام بود. ترسم از این بود مباد خراب شود، اگر خراب می شد باید کسی را پیدا میکردم برایم بپیچد. همیشه برای بستن عمامه مشکل داشتم؛ ولی نگاه عبدالله به عمامه بود، ناگزیر گره عمامه را باز کردم و ان را دور سر عبدالله پیچیدم، طفلکی جای نفس کشیدن نداشت.
* روشن کردن آتش در ماشین
حاج اکبر شاخهها را ریزتر می کرد و آنها را روی صندلی جلو میگذاشت. هر شاخه ای که به داشبورد ماشین میخورد مثل خنجری بود که به جگر من میخورد؛ ولی چه میشد کرد. باید بین مرگ زندگی یکی را انتخاب میکردیم. حاج اکبر میگفت؛ باید داخل ماشین آتیش روشن کنیم. وقتی این جمله را شنیدم یکی دو دقیقه سکوت کردم، باورش خیلی دشوار بود. با تعجب پرسیدم، شوخی میکنی حاجی؟ حاجی در کمال خونسردی گفت؛ نه. باید هر طور شده آتیش روشن کنیم و گرنه از سرما هلاک میشیم. در جواب حاجی گفتم من ترجیح میدم توی سرما یخ بزنم تا توی آتیش جزغاله بشم. حاجی با خنده گفت؛ حاج آقا شما که نباید از آتیش بترسید، آتیش برا امثال ماست که از دین و مذهب چیزی سرمون نمیشه. یک بار دیگه از خودم شرمنده شدم، عبدالله داشت از سرما میلرزید.
هوا کاملا تاریک شده بود. به زحمت میشد درب ماشین را باز کرد، باد و برف چنان شلاق میزد که یک قدمی خودت را پیدا نمیکردی. دوتایی صندق عقب ماشین را باز کردیم و از داخل آن جعبه ابزار فلزی را برداشتیم و برگشتیم داخل ماشین. حاج اکبر تخته سنگی که کنار لاستیک ماشین بود را آورد داخل روی صندلی عقب بین خودش و عبدالله گذاشت. جعبه ابزار را خالی کرد و ان را روی تخته سنگ گذاشت. تکه چوبی را از روی صندلی جلو برداشت و دوسه بار زیر آن کبریت کشید اما دریغ از آتش. چوب ها خیس شده بود و روشن کردن آتش مشکل شده بود.
حاج اکبر به دو کتاب داخل جلو داشبورت چشم دوخته بود اما خجالت میکشید چیزی بگوید. دست بردم به جیب قبایم و تعدادی کاغذ چرک نویس که داشتم را به او دادم. حاج اکبر دستش را زیر چوب برد و کاغذ را آتش زد، دعا میکردم آتش روشن شود تا نیازی به سوزاندن کتابها نباشد. چشم هایم را بسته بودم که صدای عبدالله را شنیدم. او میگفت خدا را شکر، روشن شد. چشم باز کردم نور شمع گونهای بر سقف ماشین تابیده بود. حاج اکبر شیشه کنار خودش را کمی پایین کشید تا دود خارج شود. او میگفت برای ریه های عبدالله خطرناک است. آتیش به اندازهای نبود که گرم شویم، فقط میشد برای زنده ماندن به ان امید داشت. حاج اکبر چوپها را یکی یکی و با دقت خرج میکرد. او میگفت هیچ وقت در زندگیش مثل امشب به ارزش چوب پی نبرده است. عبدالله که بدنش کمی گرم شده بود از نماز و دعا میپرسید و من برایش از حفظ جان میگفتم که صدای زوزه گرگی لرزه بر اندام کوهستان انداخت. از ترس گرگ جرأت تکیه کردن به در ماشین را نداشتم. سرما و سوز از انگشتان پایم بالا میامدند و من بین ترس از گرگ و سرما و گرفتاری مبهوت مانده بودم. حاج اکبر شیشه کنارش را کمی بالاتر کشید. او میگفت یک بار در جوانیش با گرگ ها درگیر شده است. از ترس اینکه مبادا گرگها شیشه ماشین را بشکنند، صورتم را به چوبهای روی صندلی مقابلم چسبانده بود. چوب ها دقیقه به دقیقه کمتر میشد و سردی بیشتر. حاج اکبر دستهای عبدالله را در دستهایش گرفته بود و با چشمانی حریص پسرش را تماشا میگرد. گاهی هر سه نفرمان به سکوتی مرگبار دچار میشدیم. آخرین باری که دست حاج اکبر برای برداشتن چوب به صندلی جلو رسید، تنها دو تکه چوب باقی مانده بود. عبدالله خودش را به خواب زده بود و حاجی با چشمانی پر از اشک از من خواست برایش روضه بخوانم. من منتظر چنین درخواستی بودم تا بغضم را خالی کنم. تا گفتم از السلام علیک یا أباعبدالله، هق هق گریه حاج اکبر بلند شد و زیر لب با خودش نجوا میکرد. نتوانستم روضه را ادامه دهم سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و زار زار گریه میکردم. افسوس و درد تنها چیزی بود که دائم ذهنم را تسخیر میکرد.
* گرگ، الهی العفو و خواندن شهادتین
گرگی خودش را به در ماشین میکشید و زجر من را صد چندان میکرد. صدای نجوای حاج اکبر هم قطع شده بود. جرأت باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. پیشانیم را روی قرآن جیبیام گذاشتم و صد مرتبه الهی العفو گفتم و از هر نوع دعایی که به یاد داشتم، فرازی را زمزمه کردم. سویچ ماشین را چرخاندم، نور سبزی از پشت آمپر دیده می شد. ساعت ماشین دو بعد از نیمه شب را نشان میداد. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود. هر لحظه سردی هوا بیشر میشد. شهادتین را خواندم و آرام چشمهایم را بستم. صدایی گنگ در اعماق وجودم طنین انداز شد. صدا می گفت، بیایید پیدایشان کردم. گرما از نوک انگشتان بالا می آمد. دوست داشتم پلک هایم را باز کنم. بوی اسپند مشامم را نوازش می داد. با شنیدن صدای صلوات انکار کسی پرده از چشمانم برداشت. چشم باز کردم. تصویری مات روبریم بود. دقیقتر نگاه کردم تصویر بین الحرمین بود که بر دیوار سفیدی نقش بسته بود. سرم را چرخاندم جمعی نا آشنا کنارم بودند. خودم را جمع و جور کردم. دستی روی شانهام سنگینی کرد. عبدالله بود. او می گفت، روضه شب اول محرم نجاتمان داد. خوشحال شدم. زیر لب خدا را شکر می کردم. اشک شوق در چشمان مردم روستا نشسته بود. یکی از آنها که به نظر مسن تر بود، می گفت، خدا خواست که زن رحمت، حاج اکبر را لحظه سوار شدن به ماشین حاج شیخ ببیند و خبر به ما برسد. مرد جوانی لیوان شیر برایم آورد و گفت؛ حاجی بخور فردا صبح زیارت عاشورا داریم. من دوباره به عکس روی دیوار خیره شدم و در حالی که دلم برای ماشینم می سوخت که تنها در دل کوهستان گرفتار بود، به خودم قول می دادم تمام تلاشم را برای تبدیل شدن به یک طلبه درست و حسابی، به کار گیرم.